بهرادبهراد، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

ستاره زندگی ما

پسرک خوش خنده من

قند عسلم ، هر روز که می گذره شیرین و شیرین تر می شی. الان چند وقتیه بابایی رو کامل میشناسی ( البته از یک ماه پیش مامانی رو میشناختی ) وقتی بابایی از سرکار میاد خونه و باهات حرف میزنه ذوق می کنی و دست و پا می زنی . همینطور با چشم بابایی رو دنبال میکنی تا بیاد و بغلت کنه.    دیشب وقتی بابایی داشت باهات بازی می کرد برای اولین بار با صدا قهقهه زدی و کلی من و بابایی رو ذوق زده کردی.      هر وقت هم باهات حرف می زنیم با صداهای مختلف جواب می دی و باهامون صحبت می کنی. کلی برامون آغون آغون میگی و صداهای مختلف در میاری.  دیگه جغجغه هات برات جذابیت ندارن و دنبال وسایل جدیدی هستی برای سرگرمی. عاشق عروسک آقا خرسه ...
28 بهمن 1393

سه ماهگی

گل پسرم، سه ماه شیرین از حضورت گذشت.دیدن بزرگ شدنت  و کارهای جدیدی که می کنی خیلی لذت بخشه.  اسباب بازی هات که تا همین چند وقت پیش برات خیلی جذاب بودن ، الان جذابیتشون رو از دست دادن و دوست داری وسایل و اسباب بازی های جدید رو امتحان کنی و البته بیشتر ترجیح می دی من یا بابایی باهات بازی کنیم و کلی ذوق می کنی و دست و پا می زنی.  امروز بردیمت برای کنترل قد و وزنت که ماشالا هر دوش عالی بود و دقیقن روی نمودار بود یعنی وزن 6.5 کیلوگرم و قد 62 سانتی متر.  اینم عکس شما که تو مرکز بهداشت خوابیدی و حتی وقتی رسیدیم خونه بیدار نشدی.   ...
19 بهمن 1393

اولین حموم با مامانی

نور چشمم ، بالاخره مامانی تونست به ترسش غلبه کنه و شما رو به کمک خاله ژیلا حموم کنه. اولش خیلی سخت بودم و می ترسیدم نکنه برای شما اتفاقی بیفته ولی کم کم عادی شد و سعی کردم به شما بیشتر خوش بگذره و از حمومت لذت ببری.  اینم عکسای شما بعد از حموم :    ...
11 بهمن 1393

عشق من

مهتاب من، هزار ماشالا هر چی میگذره خوش اخلاق تر و خوش خنده تر میشی. انقدر خوش خنده ای که اگه یه روز با خنده بیدار نشی نگرانت میشم و فکر میکنم خدای نکرده چیزیت شده.  یه کتاب داری که مخصوص بچه های سن شماست و با دیدنش کلی می خندی . اینم لبخند شما در حال مطالعه کتابتون : چند تا جغجغه داری که عاشق بازی کردن باهاشونی : الان هم که یه چند وقتیه دستای کوچولوت رو می خوری  و حسابی ملچ ملوچ راه می اندازی . انقدر با اشتها اینکار رو می کنی که آدم به هوس میفته دستای شیرینت رو بخوره    ...
11 بهمن 1393

اولین مهمونی

آرامش من ، امروز تصمیم گرفتیم ببریمت بیرون و چه جایی بهتر از خونه خاله ژیلا. آماده شدیم و مثل همیشه خیلی بهمون خوش گذشت. یه جوری خاله ژیلا رو نگاهش می کنی و به طرف صداش برمی گردی که  فکر میکنم خاله ژیلا رو میشناسی چون همیشه با محبت باهات حرف میزنه و خیلی برات زحمت کشیده . تو بغلش خیلی راحت می مونی و آرومی و مشخصه که محبتش رو حس می کنی.    ...
6 بهمن 1393

واکسن دو ماهگی

ماه من، موعد واکسن دوماهگیت رسید . چون شب بیدار مونده بودیم یه خورده دیر بیدار شدیم و با عجله خودمون رو رسوندیم به خانه بهداشت . البته زن عمو ملیحه هم باهامون اومد و چون دیر رسیده بودیم نمی خواستن واکسنت رو بزنن ولی اصرار زن عمو راضیشون کرد و واکسنت رو زدن. چون نیم ساعت قبل بهت استامینوفن داده بودم همش خواب بودی حتی وقتی واکسنت رو زدن یه گریه کوچولو کردی و دوباره خوابیدی.  اومدیم خونه و تا دو ساعت بعدش خواب بودی ولی با گریه و ناراحتی بیدار شدی . خاله فاطمه اومد پیشمون و چه خوب شد که اومد و تنها نموندیم. خیلی گریه کردی و درد داشتی. کمپرس یخ روی پات گذاشتیم و با خوردن استامینوفن یه کم دردت کمتر شد. یه کم خوابیدی وبیدار که شدی تب کرد...
5 بهمن 1393

خاطرات تکرارنشدنی

عزیز دلم ، هر روز با تو بودن خاطراتی تکرار نشدنیه . مثل وقتی که سرت رو میزاری رو سینه من یا بابایی و اروم و راحت می خوابی :  وقتی مثل مامان بزرگ دستای کوچولوتو می زاری زیر سرت و می خوابی :  وقتی برای اولین بار موقع شیر خوردن لباسم رو چنگ زدی :  وقتی ساعت 4 صبح شنگول و سرحالی و می خوای که باهات بازی کنیم :  وقتی برخلاف میلت بهت شیرخشک دادیم و هنوز تموم نشده خوابیدی : وقتی از حموم میای و سرحال و خوش اخلاقی :  وقتی کتاب مورد علاقت رو می خونی و کیف می کنی :  ...
5 بهمن 1393

یک ماهگی

پسر گلم ماشالا انقدر شیرینی که اصلا متوجه گذشت یک ماه نشدیم. خدا رو شکر مشکل زردی بطور کامل برطرف شده و قد و وزنت هم کاملن مناسبه.  از همه بامزه تر مدل خوابیدنته خیلی وقتا مثل مامان بزرگت دستت رو میزاری زیر سرت و می خوابی عزیز دلم.    ...
1 بهمن 1393
1